آقا مرتضی آوینی
نه زیاد بیربط :در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تورا می بوسند طناب دار تو را می بافند...
پانوشت:” هــــیس…{خواهشه نه دستور}!
این روزها که افق نو +را لغو میکنند+،و
پوستر های صداقت امریکایی را از بیلبورد ها جمع میکنند و جایش تبلیغ فیلم سینمایی* میگذارند ؛
بیشتر حرفت را میفهمم آقاســیـد,که گفته بودی:
اگه دوست داشتید ، با صدای کم بشنوید و .. بخونید !
مغازه ش همیشه بوی بخار آب و ته مونده ی عطر می داد
مث اکثر سلمونیا یه علاءالدین داشت که روش کتری آب بود
تیغ جدید که از بسته باز می کرد ،
سر پنبه رو از آب جوش تو کتری ، تَر می کرد
و می کشید به پشت گوش و گردن
ـ هم پنبه رو ... هم تیغ رو ـ
پیرمرد کم حرف بود بلکه بی حرف !
هیچ جمله ( یا حتی کلمه ای ازش یادم نمیاد )
وقتی دستشو می ذاشت پس کلّه و انگشتاشو کمی فشار می داد
می فهمیدی که پیچ کلّه باید شُل شه و سَرتو خم کنی !
سر که میفتاد پایین ... یک دقیقه (شاید) وقت بود
تا همه چیزو زیر چشمی مرور کنی ...
زیرپایی ؛
ـ که آرزوی دوری بود انگار پامون بهش برسه ! ـ
درِ کمی بازِ کمد کوچیک چوبی؛
موهای روی زمین؛
پوستر "حج خونین" روی در کمد؛
کمی اون طرف تر ... روی میز .. چراغ الکلی بادی؛
ـ واسه ضدعفونی کردن ماشین اصلاح دستی ـ
دستای پیرمرد، سفت ،
ماشین اصلاح قدیمی رو می چسبید
و ماشین اصلاح هم شروع به لرزش می کرد.
هول بَرت می داشت نکنه الان زخم و زیلی شی
اما ماشین که به کله ت می رسید ،
کانّه قطار بیفته تو ریل خودش!
دیگه صاف مسیر خودشو می رفت ..
بی خط و خش ؛
سرتو که بالا میاوردی
پسری بالای آینه از تو قاب عکس نگاه می کرد
مث پیرمرد ، ساکت ..
وحیدی که برنگشته بود
..
چند سال به این قصه اضافه کنید
مادر وحید ( که حتماً کلی پیر شده بود ) .. رفت .
و بعدِ چند سال ، کرکره ی مغازه و ..
پارچه ی سیاه تسلیت !
پیرمرد کم حرف هم رفت ..
و بعدش، سال ها انگار زودتر می گذشت
ما کم کم از سر ناچاری بزرگ تر شدیم
و کم کم به فکر افتادیم
که چرا پیرمرد نای حرف نداشت انگار ..
که چرا موهای همیشه ماشین شده ی پیرمرد
یک دست سفید بود ..
که نکنه پیرمرد ، پیرمرد نبوده و پیرمرد شده ..
...
چند هفته ی پیش
وحید داشت از پشت شیشه ی مغازه ( نزدیکای خونه ) نگاه می کرد .
گفتم قصه شو با شما قسمت کنم ؛
.. وحید، هشتاد و نُه بود که پیدا شد و برگشت !
آقا مرتضی در لباس بندگی...
فقط خواستم بگم...برادران و خواهران حاجی شده...حجتون قبول...