دیگر آماده ی شنیدن
سحنرانی ها شده بودیم، روحانی خوش سیمایی به پشت تریبون رفت شروع به صحبت
کرد که به دلیل همان قانون نانوشته با اینکه در انجا بودم ولی از صحبت ها
چیزی به خاطر نمی آورم، ولی می شد حزن و اندوه را بر چهره ها دید و ما هم
که به دنبال همین ها می گشتیم، ثبت می کردیم این احوالات عاشورایی را.

میدانی
عکاس که باشی یا بهتر بگم دوربین که به دست داشته باشی سوژه برایت سوژه ست
حتی اگر سوژه کاملا بی ربط باشد، به مراسم و حال و هوای که در آن هستی
نخورد مهم نیست مهم این است که سوژه باشد سوژه ای متحرک در آن بیابان خشک و
بی آب ، مارمولکی زیبا ! نمی شد این سوژه را نیز از دست بدهم هرچند عکسش
کاملا منافات دارد با موضوع ولی سوژه هست دیگر ، عکسش را ثبت کردم و ازش
گذشتم کمی آن طرف تر در اطراف محل استقرار خواهران آمدم مشغول عکاسی شوم
صدای دختر بچه ای را شنیدم که فریاد می زد : «مامان مارمولک» گفتم ای بابا
همین الان ازت عکس گرفتم ولی نمی شود باز همین جوری رهایش کنم برود ! رفتم
سمتش که عکسش را بگیرم ، صدایی از پشت گفت : «نذاری بیاد اینورا!» مادر
همان بچه بود ، با پا هدایتش کردم که از محلکه بگریزد به زیر بوته که رفتن
آروم شدم تا بتوانم عکسشو بگیرم ، گرفتم این دفعه هم گرفتم ! دیگر می
خواستم حواسم به همه جا باشد و هیچ چیزی از دستم در نرود ! در حال چرخ زدن
به دنبال سوژه بودم که شی نظرم را جلب کرد که تا آن موقع موجه ش نبودم !

در
آنجا می شود در پاره ای از اوقات روضه ی مصور دید «سری به نیزه بلند است
در برابر زینب» آری به صورت زیبا کلاه خودی را بروی نیزه ای گذاشته
بودند.ثبتش کردم ولی مطمئن بودم که هنوز کارم باهاش تمومش نشده ...
سوژه
فراوان بود از هر نوعش بچه ، دختر ، پسر ، مرد ، زن ، پیر و جوان و هر
طورکه دلت می خواست می شد سوژه پیدا کرد سوژه ی خاص پیدا می شود ، سوژه ی
عام و عادی و یا سوژه ی کلی هر نوعی که بخواهی هم جان دار و هم بی جان و هم
جسم و شی و هم حال و شور و هوا .
نوبت
به سردار سعید قاسمی رسید که سخنرانی کند، این بار هم سخنرانی انقلابی –
سیاسی خود را ایراد کرد و در قطعه ای از سخنرانیش صدای حضار در آمد و یک
صدا فریاد زندند «مرگ بر آمریکا» این شعاری بود که مفهوم آن در کلام حاج
ابراهیم همت بر می آمد : «بچه ها بجنگید، که اگر نجنگید عنان مارو در دست
خواهند گرفت».
صحبت
های آقا سعید تمام شد و اینک، نوبت مداح بود که با خواندن روضه ی حضرت
رقیه (س) زینت بخش آن فضای نورانی بود. حال خوبی با آن شرایط زمانی و مکانی
عجین شده بود. شیون و گریه دیگر از هر کجا به گوش می رسید. حالی که تا
نباشی نمی توانی درک کنی.
در حال
گریه کردن و شنیدن روضه ها چند قرمز پوش به سمت خیمه ها حمله کردند، آری
نوبت به آتش کشیدن خیمه های حسین بود، او دیگر نبود که نگذارد آب در دل
خیمه ها تکان بخورد. آتش زدند دیگر جایی برای بر سینه کوفتن باقی نمانده
بود، تنها عضوی از بدن که تحمل دریافت این ضربات را داشت ، سر بود ! همه بر
سر می زندند، آخر دیگر رقیه یتیم بود، دیگر گوش های جای امنی برای گوشواره
ها نبود، دیگر سپه سالار لشکر حسین ، خانم زینب کبری بود.
همه
می زدند خود را ولی من به دنبال گمشده ی خود بودم، دنبالش می گشتم در آن
هیاهو و شلوغی ، دیدمش بالاخره ی سوژه مد نظرم را پیدا کردم و باز هم روضه
مصور شد ... آری همان چیزی بود که که مطمئن بودم که هنوز به طور کامل کارم
باهاش تمام نشده است.عکسش را ثبت کردم ، سوژه ی نابی بود ، عکاسان دیگر نیز
شروع کردن به گرفتن عکس از سوژه ولی دیگر فایده ای نداشت سوژه سوخته محسوب
می شد.
در
کش مکش و بر سر کوبین ها 3 تابوت با چرم ایران به میان حضار آورده شدندکه
تکمیل کننده آن حال و هوا بود. نمی دانستم عزاداری را بگیرم یا تشییع پیکر
شهدا را ، دوربین را بالا سر بردم و فقط سعی می کردم تا با فشردن شاتر
لحظات را ثبت کنم.
تشییع
پیکر ها ادامه داشت، من هم همراه دسته ی عزاداری شدم تا رسیدم به قتلگاه
سید شهیدان اهل قلم، آنجا طبق سنوات گذشته سردار قاسمی به بزرگداشت و
نکوداشت یاد شهید آوینی می پرداختد و شعری از مرحوم آغاسی در رسای سید
مرتضی خواند و من هم به طور غیر حرفه ای آن را ضبط کردم.
دیکر
انتهای مراسم بود و عکس ها دیگر موضوعی می شدند. رسیدم به پارکینگ و به
سمت اتوبوس رفتم ، غذا در حال توزیع بود ، ناهار را که خوردیم عازم دهلاویه
و سپس هویزه شدیم. ابتدا خواستیم که نماز مغرب و عشا را در چزابه بخوانیم
ولی خب سرویس های بهداشتی اش بسته بود و نمی شد وضو گرفت ، به ناچار راهی
دهلاویه شدیم تا نماز را با کمی تاخیر در دهلاویه به جا آوریم اما مقصد
اصلی ما هویزه بود تا شام غریبان سید الشهدا را در کنار شهید علم الهدی و
60 یار پاکش برگزار کنیم.
مراسم در
هویزه با خواندن زیارت عاشورا و مداحی و سینه زنی طی می شد اما بعضی ها به
روش دیگری شام غریبان گرفته بودند، آنها در کنار قبر یکی از شهدا متوجه
صحبت های راوی شده بودند تا با خاطرات شهدا به یاد ثارالله بیافتند و غربت
شهدا را در عرض غربت خانواده ی اباعبدالله(س) قرار دهند.
مراسم
شام غریبان نیز در حال اتمام بود و شام را ساختمان های هویزه خورده بودیم ،
قرار سفر بر این بود که شب را به دوکوهه باز گردیم و پس از سپری شدن شب،
صبح هنگام راهی تهران شویم.اما بعضی ها نمی توانستند صبر کنند زیرا باید
صبح به تهران می رسیدند تا از سفر بعدیشان که عزیمت به شهر خود بود جا
نمانند.البته ما هم بدمان نمی آمد که شب در اتوبوس بخوابیم و در عوض فردا
صبح به تهران برسیم.
تصمیم
کاروان بر این شد که 2 اتوبوس مجردین و 1 اتوبوس متاهل ها به صورت مستقیم
به تهران باز گردند و مسیر جدید ما شد هویزه – تهران. شلوغ بازی بچه های
کاروان به اوج خود رسیده بود هر یک احساس سبکی خاصی داشتند که دلیل بر شلوغ
تر شدنشان می شد
هر کس به نحوی
شیطنت می کرد، یکی با اذیت کردن رفیقش و دیگری با گفتن جملات شیرین و ...
هر کس مشغول بود ولی این مشغولیت دوام نیاورد و قبل از خروج از اندیمشک
تقریبا همه خوابیده بودند. یکی از رفقای ما که در امر سفر با اتوبوس
باتجربه بود می دانست که با خوابیدن همه مسافران کار برای راننده ی تنها
سخت و سخت تر می شود و ممکن است که فضای مرده و خواب آلود اتوبوس به سراغ
راننده که علی آقا صدایش می زدیم نیز برود. به همراه یکی دیگر از رفقا رفت
جلو در کنار راننده نشست وشروع به صحبت کردن با راننده کرد.البته من هم به
همراه دیگر همسفران خواب بودیم ولی خب نقل از دوستان است. بعد از گذشت
ساعاتی از شب این 2 رفیق ما نیز خود خوابشان گرفته بود ولی خب وظیفه ای که
داشتند اجازه نمی داد که بروند و بخوابند. فشار خواب روی این 2 نفر به حدی
شده بود که روی نحوه ی صحبت هایشان نیز تاثیر گذاشته بود و به جایی رسید که
علی آقا گقت : «شما شیرین عقلید؟» خب رفقای ما هم کاملا حق داشتند که چرت و
پرت بگن و نفهمن که چی می گن! ولی رفیق ما جواب داد : «حاجی ما دیگه رد
کردیم نمی فهمیم که چی می گیم ببخش شما».
این
موضوع تا نماز صبح ادامه داشت که برای اقامه ی نماز صبح در خرم آباد توقف
کردیم و دوستان همه بیدار شدند. هوا به شدت سرد بود و از قضا وضوخانه ی
مسجد نیز در هوای باز با یک تک شیر آب سرد بود. تصور کنید تازه از خواب
بیدار شده باشید و بخواهید از جایی گرم مانند اتوبوس خارج شوید به آن هوای
سرد بروید و بخواهید در آن هوای سرد وضو نیز بگیرید، به قول یکی از دوستان
«آدم از مسلمان بودنش هم پشیمون میشه!» ولی در همین نقطه ذکر این مطلب که
ادای نماز با این شرایط بسیار لذت بخش ترنیز هست ، از سوی همان فرد شوخی اش
را کامل میکند. بعد از نماز خواب سنگینی دوباره چشم ها را گرفت و چند نفر
از دوستان دوباره به پیش راننده رفتند تا راننده خوابش نبرد.
وارد
اراک شده بودیم که از خواب بلند شدیم در کنار دکه ای ایستادیم تا صبحانه ی
آنروز همراه با چای گرم باشد. به هر یک از مسافران یک لیوان و یک چای داده
شد تا بروند و از دکه چای بگیرند ، فکر می کنم آن موقع صبح فروختن حدود
50 لیوان چای یک جا شبیه به غروسی بود. صبجانه را خوردیم و به سمت تهران
حرکت کردیم.ولی این آخرین خاطره ی سفر ما نبود.
بهترین
خاطره ی سفر در آخرین ساعات سفر به وقوع پیوست. زمانی که به قم رسیدیم علی
آقا دیگر خوابش می آمد و نمی تواسنت رانندگی کند، پس نوبت به راننده ی
اصلی رسید ، آقا مهدی . آقا مهدی خود نیز تقریبا خواب بود چون تعریف کرد که
شب بسیار سرد بود و نتوانسته بود که بخوابد.شروع به رانندگی کرد ، من
صندلی جلو نشسته بودم در آینه چشمان خسته ی آقا مهدی را رصد می کردم و می
دیدم که چشم خود را با دست می مالد ، درنگ نکردم و به سرعت به سراغ همان
رفیق با تجربه ام رفتم و گفتم : «سید ، سید پاشو که آقا مهدی هم خوابش می
یاد».
سید سریع به جلو اتوبوس آمد و
به سراغ راننده رفت تا با او شروع به صحبت کنه ... فرض کنید 6 نفر آدم جلو
اتوبوس در حال صحبت کردن با راننده بودیم ولی باز هم جلو چشم ما چشم های
راننده می رفت و می اومد و خودش هم این رو ذکر می کرد. راه حل این مسئله هم
در دستان سیدی بود، به سرعت رفت پشت صندلی راننده و شروع به ماساژ دادن
آقا مهدی کرد. به آقا مهدی گفت: «خب حاجی بذار ماساژت بدم» از شونه ها شروع
کرد ولی جواب کار رو نمی داد دوباره گفت: «حاجی دست راستت رو بگیر بالا
تا ماساژش بدم» بعد از ماساژ دست راست به سراغ دست چپ رفت و خلاصه یه کاری
با راننده کرد که سر حال اومد و خدا رو شکر سفر بدون خطر به پایان رسید و
ما جلوی مترو شاهد از اتوبوس پیدا شدیم و آنجا از هم خداحافظی کردیم و هر
کسی راهی خانه ی خودش شد.
اینک
در این حال و هوای شهری نگه داشتن آن فضای روز عاشورای فکه رسالتی بود که
بیش از پیش بر دوشمان سنگینی می کرد و بهترین کلام به جای خداحافظی با فکه
سلامی عطرآگین به زندگی بود. هر قدر دل را بیشتر سپرده باشی و به قول قدیمی
ها بنزین بیشتری ذخیره کرده باشی مسیر طولانی تری را بی خطر طی می کنی.
پس سلام بر زندگی که اینبار به سبک زندگی شهدا بیشتر آشناست.