بچه‌های‌قلم |aviniha.blog.ir

بچه‌های‌قلم |aviniha.blog.ir

" چهل میلیون معلم و دانش‌آموز و والدین، مستقیم با آموزش و پرورش مرتبط‌ اند.برای آموزش و پرورش هرچه هزینه کنیم، سرمایه‌گذاری است.اقتصاد آموزش و پرورش مثل هیچ دستگاهی نیست.باید این بخش را مورد توجه ویژه قرار داد. این بازده دارد و ارزش افزوده ایجاد می‌کند. "
رهبر معظم انقلاب

Reba.ir
دوستان مجازی

بعدها شرح تفصیلی آن چه در این جلسه گذشت توسط شخص شهید آوینی مکتوب شد و در شماره سوم فصلنامه «سوره سینما» منتشر شد. جلسه‌ای که حواشی آن امروز به یکی از مراجع مهم برای دستیابی به نسبت میان روشنفکران و سیدمرتضی آوینی تبدیل شده است. روشنفکرانی که آن روز به تعبیر خودِ آوینی برایش جلسه «بازجویی» به راه انداختند و حالا بعد از بیست سال مدعی‌اند که آوینی یک روشنفکر بود و برای اثبات حرف‌شان زندگی قبل از انقلاب وی را بازخوانی می‌کنند.


علی ای حال در زیر  متن حواشی جلسه به قلم شیرین سیدمرتضی آوینی آورده شده است که توصیه می‌کنیم خواندن آن را از دست ندهید، چرا که مرجع خوبیست برای دریافتن شباهت‌های رفتارهای روشنفکران در مقابل جبهه انقلاب در بیست سال گذشته:
در سمینار، پیش از آنکه نوبت من رسد، طلبه‌ای از آذربایجان سخن گفت و بعد از من هم آقای بزرگمهر رفیعا. او در عالمی بود و این هم در عالمی، و میان این دو عالم تفاوتی از پایین‌ترین طبقات زمین تا بالاترین افلاک آسمان وجود داشت! آقای رفیعا همان حرف‌هایی را زد که سال‌ها در سر کلاس‌ها گفته بود، اما حضور آن طلبه با آن سر و وضع اگر چه می‌توانست در جمع مردم کاملا طبیعی باشد، اما در آنجا … و بعد هم آنچه گفت حکایت پریشانی از شیفتگیِ کودکانه‌ی جامعه سنتی در برابر مظاهر تکنولوژی داشت. تصور کن شهر فرنگ را به مکتب‌خانه برده باشند؛ تصور کن یک کودک بشاگردی که جز کوهستان و کپر و نخل و دستاس و جذام چیزی ندیده است گذارش به پارک ارم بیفتد، در وسط تابستان. وقتی آن طلبه از شیفتگی پرستش وار خود نسبت به مظاهر دل‌فریب سینما می‌گفت و در مقابل «نصرت کریمی» که با فیلم «محلل» جامعه سنتی او را با همه مقدساتش در پیشگاه عقل متعارف دموکراسی‌زده قربانی کرده بود کرنش می‌کرد دلم می‌خواست از شرم زیر صندلی پنهان شوم و یا گوش‌هایم را بگیرم که نشنوم. سادگی روستایی‌وار او در برابر پیچیدگی‌های خاص جامعه روشنفکران مرا می‌ترساند. می‌خواستم بلند شوم و به او بگویم «آقا! من به سرزمینی که این جماعت در آن زندگی می‌کنند سفر کرده‌ام و با معیارهای آنان زیسته‌ام. جهان تو را هم می‌شناسم، اما تو نمی‌دانی که به کجا آمده‌ای. لااقل می‌خواستی کتاب«غربزدگی» جلال آل‌احمد را بخوانی. او بمبی بود که در قلب جامعه روشنفکری منفجر شد و آن را از درون از هم پاشید آخر او خودش بیش از آن، از زمره این جماعت بود و رمز آنکه اینها اکنون پس از پیروزی انقلاب گوش شنیدن نامش را هم ندارند همین است که آل‌احمد از سرزمین روشنفکران هجرت کرده بود. آقا! تو نباید در برابر سینما کرنش کنی، سینماست که باید در برابر تو کرنش کند و اصلا این لباس که تو به تن کرده‌ای لباس کرنش نیست.»

اما نشستم و دم بر نیاوردم. حضور او آن قدر با آن فضا بیگانه بود که آدم در می‌ماند که چه باید کرد. نمی‌دانم چه تصوری او را به آنجا کشانده بود. حس می کردم آنچه این طلبه آذری در برابر ما به نمایش گذاشته همان بیماریی است که تا مغز استخوان نظام ما را بیمار کرده است. بیماری تلویزیون، بیماری وزارت ارشاد، بیماری دانشگاه‌ها، بیماری شورای عالی انقلاب فرهنگی، بیماری شهرداری و … هر چه در ذهنم جست‌وجو کردم دیدم کمتر جایی را می‌شناسم که این بیماری در آن نفوذ نکرده باشد. من می‌دانستم که این جماعت، آخرین برگ‌های زرد آخرین فصل پاییزند که بادی تندگذر آنها را به جولان واداشته است، اما این چه سری است که ما تازه بعد از آنکه روزگار مدرنیسم در سراسر جهان غرب به سر آمده، روی به آن آورده‌ایم؟

او چون سحرشدگان سخن می‌گفت و «چشم سفید سینما» بود که او را مسحور کرده بود. او از دولتمردان نبود، اما دولتمردان ما در برابر کامپیوتر، اتومبیل و سایر مظاهر تمدن تکنولوژیک نیز وضعی بهتر از این ندارند. و بعد که آن جماعت مرا به محاکمه و بازجویی کشاندند، طلبه دیگری نیز در میان جمع بود با لباس سیویل(!) که او را از قبل می‌شناختم؛ از طلبه‌های حوزه علمیه شاه‌آبادی بود. او هم همراه و همبانگ معترضان به من می‌تاخت و چون بعد از اتمام قضایا، در میان جماعتی که گرد ما حلقه زده بودند به او گفتم:«توهم مرعوب غرب هستی و فریب خورده پرستیژ روشنفکری … از تو که طلبه‌ای انتظار نداشتم!» انکار کرد که «نه! من طلبه نیستم.» عبا و عمامه که نداشت و لابد می‌خواست که این جماعت او را نشناسند. به نظرم آمد اگر به جای این حرف به او گفته بودم«از تو که مسلمان هستی انتظار نداشتم»، اسلام خویش را نیز انکار می‌کرد. چه روزگار شگفتی!

طلبه آذری سخن خویش را این‌گونه پایان برد که :«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران /کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران»، و من درمانده بودم که این آقا در کدام عالم سیر و سیاحت می‌کند! مگر تصور کرده که در حسینیه پادگان دوکوهه و برای بسیجی‌ها سخن می‌گوید؟ و اگر نه … پس مرادش از این شعر چیست؟ عجب فاصله‌ای است میان درون و بیرون آدمیزاد! و عجبا که آدمیزادگان به لحاظ ظاهر همه در یک علم واحد می‌زیند، اما به لحاظ باطن هر کس در عالمی زیست می‌کند که در درون خویش بنا کرده است!

نوبت من بود. خانم نجم – ناظم جلسه – اعلام کرد:«حالا به سخنان سردبیر محترم ماهنامه سوره آقای سیدمرتضی آوینی …» پیش خودم گفتم القاب و عناوین فریبکارند و ما در کمال ساده‌لوحی همه به خویشتن و به دیگران دروغ می‌گوییم. لابد همه منتظر بودند که من هم بروم و بنا بر آداب روشنفکری سخنانی چند در مدح سینمای ایران و سینماگرانش بگویم … و در جهت حفظ پرستیژ، قربتا الی سمینار(!) سخنانی بگویم که با مشهورات و مقبولات جوامع روشنفکری مخالفتی نداشته باشد. اما من همان متنی را که پیش از این نوشتار خواندید خواندم- متن کامل سخنرانی شهیدآوینی پیش از این حاشیه‌نگاری در جلد دوم کتاب آئینه جادو آمده است- از روی کاغذ ، خیلی بد و با تپق فراوان. بعدها دوستان گفتند:«متن را همان‌طور خواندی که نریشن‌های روایت فتح را، مظلومانه و محزون.» اما در هنگام سؤال و جواب- و یا بهتر بگویم بازجویی(!)- بسیاری از معترضان، به لحن خشن سخنانم اعتراض کردند و از جمله، کسی برایم نوشته بود:«جناب برادر عارف، آقای آوینی! لطفا بفرمایید اخلاق اسلامی درباره «وقاحت» چه نظری دارد؟» یعنی که لحن سخنان من وقیحانه بوده است. یکی گفت:«لطفا سؤالی را که درباره فیلم‌های «نارو نی» و «نقش عشق» و … بود دوباره بخوانید و خودتان به آن سؤال جواب بدهید.» خواندم:«سؤال یازدهم: و یا نه، ما اگر چه سینمای مردم‌پسند نمی‌خواهیم، اما در عین حال تعطیل کردن سینماها را نیز جایز نمی‌دانیم بلکه می‌خواهیم آن‌قدر در سینماها فیلم‌های بی‌جاذبه‌ای چون«نار و نی» و «نقش عشق» و «آب باد خاک» و «زندگی و دیگر هیچ» و «پرده آخر» نمایش دهیم که ذائقه مردم کم‌کم عوض شود و علاقمند به سینمای هنری بشوند؟» گفت:«خوب! حالا جواب این سؤال را بدهید.» گفتم:«شما دیدید که من سؤالات خودم را طوری تنظیم کرده بودم که در واقع سیر دیالکتیکی و استدلالی داشت و می‌خواستم شما را در آخر به نتایجی که خودم در نظر داشتم بکشانم. بنابراین. جواب من در خود سؤالات وجود دارد. من که نخواسته بودم در پشت این سؤالات پنهان شوم»

جماعت عجیب بر آشفته بودند و دیگر حتی رعایت پرستیژ هم که از اهم واجبات آداب روشنفکری است نمی‌کردند. توی سؤالات یکدیگر می‌دویدند و اجازه حرف زدن به من نمی‌دادند. اول خانم نجم خودش هم به جانب مخالفان سخنان من غلطیده بود. اما بعد که بر آشفتگی و پرخاشگری آنان را دید آهسته گفت: «عجب دیکتاتورهایی شده‌اند!» … و راست می‌گفت؛ هر کس یک دیکتاتور کوچک در درون خود دارد که اگر میدان پیدا کند، سر بر می‌آورد. تا به حال ما متهم به دیکتاتوری بوده‌ایم، دیکتاتورهای در اقلیت! تا هنگامی که این جماعت سخن می‌گویند و ما ساکتیم چیزی نیست، اما وای از آن هنگام که ما هم بخواهیم چیزی بگوییم! فریاد برمیدارند که:«آی! آزادی نیست. به هیچ‌کس اجازه حرف زدن نمی‌دهند این دیکتاتورها!» … و با این حساب مردگان بهترین مردمانند. دیکتاتوری به چیست؟ دیکتاتوری در ابراز نظر مخالف است و یا در عدم تحمل نظر مخالف؟ خدا می‌داند که اگر این سه چهار نفر هم نبودند که حرفی بزنند، سمینار به تعارف برگزار می‌شد و کلاه از سر برداشتن و برای یکدیگر لبخند زدن … و هیچ. کدام بر خورد اندیشه‌ها، دوست من؟!

آقایان و خانم‌ها به جای آنکه با من به مباحثه در مسائل نظری سینما بنشینند تلاش می‌کردند که با توسل به مشهورات دم‌دستی و ابراز احساسات مرا آزار دهند و حتی خانمی متوسل شد به اسلحه زنانه و گریه کرد؛ بله! واقعا گریه کرد. و من اگر چه برنیاشفته بودم، اما سخت جاخورده بودم که چرا این جماعت چنین می‌کنند! در میان یادداشت‌هایی که برای من می‌رسید کار به فحاشی هم کشیده بود و خانم نجم از خواندن بعضی یادداشت‌ها که حاوی فحش بود خودداری می‌کرد. گفتم:«باور کنید من قصد توهین نداشتم! این شما هستید که به شنیدن حرف‌های خلاف مشهورات عرف روشنفکری و خلاف تصور غالبی که در باب سینما وجود دارد عادت ندارید. شما بر آشفته‌اید که چرا کسی خلاف عرف معمول شما سخن گفته است و می‌انگارید که مورد توهین واقع شده‌اید.» … خلاصه کار تا آنجا بالا گرفت که یک نفر از ردیف جلو بلند شد و از سر مزاح خطاب به جماعت گفت:«اصلا بریزیم و آقای آوینی را بزنیم!» … که همه خندیدند و من هم همراه دیگران. آقای اسفندیاری هم برخاست و سخنانی گفت با این مضمون که ما باید اجازه ابراز نظر مخالف به دیگران بدهیم … و خلاصه هنگامی که جلسه ختم شد ساعت یازده و بیست دقیقه بود و به منزل که رسیدیم دو دقیقه به نیمه شب. و هنوز سخت در این فکر بودم که این جماعت سیاستگذاران سینمای ایران، با کمک استادان دانشکده‌ها و منتقدان مجله«فیلم» و برنامه‌های تلویزیون … با اتکا به «تئوری مؤلف» و جشنواره‌های اروپایی عجب ماری کشیده‌اند که دیگر به دانشجویان سینما نمی‌توان فهماند که «مار» را واقعا چطور می‌نویسند! و چاره‌ای هم نیست، چرا که هر چه به سطحی‌نگری و ظاهرگرایی عقل متعارف غرب‌زده نزدیک‌تر باشد، آسان‌تر مورد قبول واقع می‌شود. و البته ذکر این نکته هم لازم است که از میان مدارس سینمایی کشور ما بیش تر از همه فضای آموزشی دانشکده هنر چنین است که دانشجویان را برای حرافی و مباحثات بیهوده روشنفکرانه بار می‌آورند، اگر نه، دانشجویان مدرسه صداوسیما و یا مرکز اسلامی آموزش فیلمسازی بیش‌تر جذب محیط کار فیلمسازی می‌شوند و تجربه‌های واقعی، خواه‌ناخواه آنها را از این اشتباهات که خاص زندگی انتزاعی انتلکتوئلیستی است بیرون می‌آورد.

 

نظرات  (۱)

  • همراه آسمانی
  • جالب بود.
    به ما هم سر بزنید 
    برای تبادل لینک اعلام آمادگی نمایید
    پاسخ:
    چشم حتما

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">